عقل یا فکر؟

 

عقل در لغت به معنای امساک و نگاهداری ،بند کردن ،باز ایستادن و منع چیزی است(فرهنگ معین، واژه عقل).

عقل مصدر از عَقَلَ یَعقِلُ است. عرب به پابند شتر یعنی طناب یا چیزی که با آن پای شتر را می­بندند، عقال می­گوید(المنجد).

 پس با توجه به این معنای لغوی، عقل انسان چیزی است که او را عقال کرده یعنی او را به چیزی بسته و پای­بند کرده تا انسان را از خطرها و انحراف­ها نگه دارد.

اما عقل در اصطلاح اندیشمندان مختلف، تعاریف متفاوتی دارد زیرا هر گروه از عالمان با توجه به نوع نگاه و تخصص خود به توضیح و تعریف عقل پرداخته­اند و این اختلاف دیدگاه تبعاً موجب اختلاف در تعریف عقل شده است. فلاسفه، عرفاء، ادباء، جامعه­شناسان و سایرین هر یک به اقتضای دیدگاه خود تعریف­های مختلفی از عقل ارائه کرده­اند.

گاه از منظر اخلاق به عقل نگاه شده و آن را بخشی از نفس دانسته­اند که به سبب مواظبت بر اعتقاد، به تدریج و در طول تجربه، به دست می­آید و به وسیله آن انسان به قضایایى دست مى‏یابد كه بتواند اعمالى را كه باید انجام یا ترك شود، استنباط کند.

گاه از منظر دریافت و ادراک فلسفی به آن نگاه شده و در این حوزه نیز تعریف­های مختلفی از عقل شده است:

- عقل جوهر بسیطی است که مردم به وسیله‌ آن واقعیت­ها را دریافت می‌کنند. بنابراین، عقل دریافتن واقعیت است. علاوه بر دریافت حقایق، نگه دارنده‌ نفس ناطقه و شرف دهنده‌ آن نیز هست(اصطلاحات فلسفی و تفاوت آنها با یکدیگر، ‌ص ۱۷۱)

- قوه­ای از نفس است که تصور معانی و ترکیب قضایا و قیاس­ها توسط آن حاصل می شود یعنی قوه تجرید و انتزاع است که صور اشیاء را از ماده آنها جدا می­کند و معانی کلی از قبیل جوهر و عرض و علت و معلول و غیره را درمی یابد .

- قوه اصابت در حکم است یعنی قوه تمیز حق از باطل، خوب از بد و زشت از زیبا.

- عقل یک قوه طبیعی نفس است که آن را برای تحصیل معرفت علمی آماده می کند.

- مجموعه اصول پیشینی معرفت است مانند اصل تناقض ، اصل علیت ، اصل غائیت. وجه تمایز این اصول این است که نسبت به تجربه، ضروری و کلی و مستقل اند.

- ملکه­ای است که توسط آن، علم مستقیم به حقایق مطلقه برای نفس حاصل می­شود.

- مجموعه وظایف نفسانی متعلق به تحصیل معرفت مثل ادراک تداعی ذاکره، تخیل، حکم و استدلال اطلاق می شود.

گاهی هم به حیثیّات مختلف آن را تقسیم کرده­اند مثلاٌ فلاسفه مراعی به دو حیثیّت ادارکی و رفتاری عقل، این گونه آن را تقسیم کرده­اند:

1-عقل نظری: عقل نظری کارش درک و شناخت واقعیت‌ها و قضاوت در باره آنها است.
۲- عقل عملی: همان قوه ای است که کنش و رفتار آدمی را کنترل می کند(رحیق مختوم، آیت الله جوادی آملی، ج۱ بخش اول ص۱۵۳٫) که کارش درک باید ها و نباید ها است و در واقع عقل عملی مبنای علوم زندگی است و مورد قضاوت در عقل عملی این است که این کار را بکنم یا نه؟

و برخی هم عقل را مراتبی از نفس دانسته­اند: الف ـ عقل بالقوة؛ ب ـ عقل بالملكة؛ ج ـ عقل بالفعل؛ د ـ عقل مستفاد. 

اما فکر، در لغت به معنای اندیشیدن، تأمل کردن و امعان نظر در چیزی آمده است(المنجد). بنابراین فکر، یک عمل ذهنی و یک فعالیّت روحی و نفسانی است و طریقی است برای کشف یک واقعیّت و رسیدن به یک حقیقت.

آن چه ما به دنبال آن هستیم  پاسخ این سئوال­ها است:

1- تعریف عقل و فکر و تفاوت آن­ها از نظر قرآن و روایات چیست؟

2- آیا در عقل، یا بهتر بگوییم در تعقّل، خطا راه دارد؟

3- آیا دستاوردهای علمی بشر محصول عقل است(آن گونه که فلسفه ادعا دارد) یا فکر؟

 

الحمد لله که علی(ع) امام ما شد

 

الحمد لله الذی جعل کمال دینه و تمام نعمته

بولایة امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه­السلام

فلسفه اسلامی یا یونانی؟

گاهی ما با زدن برچسب اسلامیّت بر چیزی مثلاً بر علمی می‌خواهیم جرأت انتقادگری و هرگونه تحرک و اعتراض علیه آن را از منتقدین و مخالفین آن علم بگیریم و باب توجیه‌گری و تبرئه را بر روی خطاها و نواقص آن باز کنیم.

برچسب اسلامیّت برای فلسفه از این قبیل است و این یکی از مصادیق بارز " يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ " است.

به چه مناسبتی و به چه دلیلی باید فلسفه را منتسب به اسلام کنیم؟!!

آیا واقعاً فلسفه جزو علوم اسلامی است؟ و تعبیر "فلسفه اسلامی" درست است؟

اصلاً معیار اسلامی بودن یک علم چیست؟

فکر نمی‌کنم کسی با این نظر مخالف باشد که معیار اسلامی بودن یک علم این است که اصول، مبانی و محتوای آن علم از منابع اسلامی یعنی قرآن و سنّت به دست آمده باشد و یا اگر منشأ آن از منابع اسلامی نیست، ولی لااقل الآن می‌خواهیم نظر اسلام را نسبت به آن بدانیم، به این معنا که می‌خواهیم مسائل آن را با قرآن و سنت حل کنیم. مثلاً وقتی گفته می‌شود طب اسلامی، معنایی که به ذهن متبادر می‌شود این است که ببینیم نظر قرآن و روایات در خصوص صحت بدن یا راه‌های درمان و علاج امراض آن و مسائلی از این قبیل چیست، بنابراین هیچ گاه به یافته‌های پزشکان غربی یا شرقی  حتی پزشکان اسلامی که از این راه و از این منابع به دست نیامده، طب اسلامی گفته نمی‌شود.

سایر علوم هم همین طور؛ اقتصاد اسلامی، روانشناسی اسلامی و....،همه این‌ها اگر از منابع اسلامی استخراج شده باشند، یا با احکام و دستورات اسلام تطبیق داده شده باشند، می‌شود آن‌ها را مقیّد به قید "اسلامی" کرد. گرچه طبق آن چه بسیاری از بزرگان گفته‌اند و حرف کاملاً صحیحی است؛ اسلام در همه علوم انسانی حتی در علوم مادی و به اصطلاح طبیعیّات، صاحبِ نظر است، منتهی در اثر کوتاهی مسلمانان و البته تلاش و زحمت دیگران، این علوم به اسم آن‌ها تمام شده که این خود بحث دیگری است.

حال با این میزان، اگر برویم سراغ فلسفه، آیا فلسفه داخل در علوم اسلامی است؟

قطعاً خیر، زیرا علمی است که نه پیدایش آن در عالَم اسلام بوده، بلکه همه می‌دانند سابقه این علم به بیش از هزار سال قبل از اسلام و به دانشمندان یونان برمی‌گردد، و نه خود، ادعا دارد که می‌خواهد مسائلش را از منظر قرآن و سنّت حل کند، زیرا اگر چنین کند، می‌شود علم کلام و از حیطه و تعریف فلسفه خارج می‌شود، پس چرا باید به اسلام منتسب شود؟

 فلسفه می‌گوید؛ من می‌خواهم " موجود را بما هو موجود" بررسی کنم و بشناسم نه موجود را بما قال فی القرآن و السنة. می‌خواهم به عالَم وجود از دریچه فکر و اندیشه بشر نگاه کنم و آن را بشناسم نه از طریق قرآن و روایات(فعلاً کاری نداریم که این طریق صحیح است یا نیست). می گوید می‌خواهم مسائلم را خودم حل کنم، مثل خیلی از علوم دیگر. بسیار خوب، ولی با این حساب چرا باید آن را به اسلام نسبت دهیم؟

شاید بفرمایید؛ به اعتبار این که مسلمانان هم به آن پرداخته‌اند و دامنه آن را توسعه داده‌اند مثلاً گفته شده؛ فلسفه یونان دویست مسأله داشت اما وقتی دانشمندان مسلمان سراغش رفتند، مسائل آن به هفتصد مسأله رسید. اما این دلیلی بر اسلامیّت فلسفه نیست چون همان طور که گفته شد، مادامی که علمی با منابع اصیل اسلامی ارتباطی برقرار نکند، صبغه اسلامیّت پیدا نمی‌کند همان طور که اگر پزشکان مسلمان بخواهند مسائل علم طبّ را فقط با اندیشه و تجربه خود و بدون استفاده از منابع اسلامی حل کنند، به آن طب اسلامی نمی‌گویند.

قبول داریم که فلاسفه مسلمان با اخذ فلسفه از فلاسفه یونان، خود به نوعی اجتهاد در آن رسیدند. برخی مسائل آن را پذیرفته و برخی دیگر را ردّ کردند حتی بالاتر از این را هم می‌پذیریم که بین مفاهیم فلسفه و اعتقاداتشان نوعی رابطه برقرار کردند، اما مبنای این علم را که شناخت حقایق عالم از طریق فکر بشر است را که تغییر ندادند.

اصلاً وظیفه فلسفه دفاع از دین نیست و اصولاً فلسفه کاری به دین ندارد پس چرا باید این علم را دینی بدانیم و آن را به اسلام بچسبانیم؟

با وجود این تأثیرات فلسفه از دانشمندان اسلامی، لکن پایه‌های این علم در یونان و در غرب بنا شده و جان مایه‌اش را از آن جا گرفته حتی فلسفه صدرایی را که شما نماد فلسفه اسلامی و اسفار اربعه را مهم‌ترین کتاب در فلسفه اسلامی می‌دانید، نام کتابش برگرفته از مثل افلاطونی و سفرهای چهار گانه وی در غار است حالا بگذریم از محتوای آن.

باور کنید گاه آن قدر آراء و نظرات این فلاسفه‌ی به اصطلاح اسلامی، با اسلام و قرآن در تضاد است که خود فلاسفه از آوردن برخی از این نظرات شرم دارند!

جالب است بدانید خود فلاسفه مسلمان از فارابی تا ملاصدرا، هیچ کدام در آثارشان کلمه فلسفه اسلامی وجود ندارد.

http://www.jamejamonline.ir/Media/images/1388/03/08/100908043993.jpgبنابراین وقتی نمی‌توانیم این غریبه را  

با اسلام  الفت دهیم، باشد ب 

یخ ریش همان صاحبش و به 

 اعتبار این که زائیده و پرورش
یافته آن جاست، بگوییم: 

 "فلسفه یونانی".

فلسفه یا حکمت؟(2)

 

در پست قبلی برای این که ثابت شود فلسفه با حکمت متفاوت است، تعریفی از حکمت ارائه شد و بعد شواهدی از آیات شریفه ذکر شد که تأیید می­کرد حکمت از جانب خداست، اما چون مطلب داشت طولانی می­شد و ممکن بود حوصله کسانی را که مشغله زیاد و وقت کمی دارند، سر ببرد، بقیه دلایل را این جا ذکر می­کنیم ولی برای فهم مطلب حتماً باید پست قبلی را بخوانید و الا اگر قانع نشدید خودتان مقصرید.

در آیه 39 سوره اسراء خدای­تعالی بعد از ذکر توصیه­هایی که در آیات قبل بیان کرده می­فرماید:«ذلکَ ممّا أَوحی الیکَ ربُّکَ من الحکمَة...:این [سفارش­ها] از جمله همان حکمت­هایی است که پروردگارت به تو وحی کرده است».

در آیه 14 سوره قصص در مورد حضرت موسی و در آیه 22 سوره یوسف در مورد حضرت یوسف می­فرماید:«وَ لَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَاستَوی آتَینَاهُ حُکماً و علماً...(قصص/14): و چون به حد رشد و اعتدال رسید ما به او حکمت و علم دادیم».

:«وَ لَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَینَاهُ حُکماً و علماً...(یوسف/22): و چون به حد رشد رسید ما به او حکمت و علم دادیم».

کاملاً در این آیات روشن است که حکمت از طریق وحی و از جانب خداست و به آن چه از ذهن شریف فلاسفه تراوش نموده نمی­توان حکمت گفت.

در این آیات هم دقت بفرمایید:

«أُدعُ إلی سَبیلِ ربِّکَ بالحِکمَةِ وَ الموعِظَةِ الحَسَنَةِ(نحل/125)...:مردم را با حکمت و موعظه حسنه به راه پروردگارت دعوت کن».

یعنی آیا مردم را با محصَّلات فکر افلاطون و ارسطو و دیگران به راه خدا دعوت کن یا با علم و حکمتی که خدا از طریق وحی به تو داده است؟

یا در جایی دیگر(یونس/1) می­فرماید:«تلک آیاتُ الکتابِ الحَکیم: این آیات کتاب حکیم- درست، استوار و حکمت آمیز- است».

آیا مقصود از کتاب حکیم، یعنی کتاب آمیخته با علوم حق و استوار که هیچ کجی و اعوجاجی در آن نیست، یا کتاب آمیخته با فلسفه­ای که پر از پیچیدگی، آشفتگی و اختلاف است و یک گزاره قطعی نمی­شود در آن یافت!؟

پس با توجه به این آیات شریفه باید گفت؛ اطلاق لفظ حکمت برای فلسفه غلط است و گفتن حکمت متعالیه هم به فلسفه صدرایی که تلفیقی از فلسفه و تصوف است، صحیح نیست.   

 

فلسفه یا حکمت؟

یکی از اشتباهات فاحشی که  فلاسفه انجام داده اند این است که به جای "فلسفه"، واژه "حکمت" را برای این علم به کار می­برند و به "فیلسوف" اشتباهاً "حکیم" می­گویند در حالی که بین این دو، فرق بسیار است.

قبل از پرداختن به اصل بحث تذکر این نکته لازم است که؛ در این جا قصد نقد فلسفه و بیان خوب و بد آن را نداریم بلکه غرض، بیان تغایر بین این دو علم است، گرچه برای تأمین این غرض قهراً به برخی نقدها و بحث­ها اشاره خواهد شد.

معمولاً در شناخت یک علم به نکاتی چون؛ تعریف آن علم، و نیز موضوع، غایت و مبادی آن باید توجه شود. بنابراین ابتدا باید به تعریف این دو علم لغةً و اصطلاحاً اشاره کنیم و بعد به سایر موارد، تا فرق بین این دو آشکار شود.

ادامه نوشته